زن و مردي پس از چند سال زندگي مشترك صاحب فرزند نمي شوند، و مرد تصميم مي گيرد همسر ديگري اختيار كند، تا اين كه باباعلي و همسرش گلناز براي كار نزد آنها مي آيند. زوج بدون فرزند به ايرج، فرزند باباعلي، دل مي بندند و مدتي بعد زن دختري به دنيا مي آورد و نام او را نازي مي گذارد. نازي و ايرج به هم انس مي گيرند؛ اما مادر نازي با ايرج بناي ناسازگاري مي گذارد، به طوري كه گلناز همراه فرزند خود خانه را ترك مي كند. گلناز بر اثر حادثه اي فوت مي كند، و مادر نازي همچنان نسبت به ايرج ناسازگار است؛ به طوري كه نازي از فراق ايرج بيمار مي شود. زن و مرد پوزش خواهانه از باباعلي مي خواهند كه ايرج را نزد آنها بازگرداند و نازي را از رنج و دلتنگي درآورد، و عاقبت باباعلي با خواست آنها موافقت مي كند.
|