شبديز، كه در پي معاشرت با زن ها است، اصرار دارد كه به پسرش منوچهر بقبولاند كه زن دشمن خطرناكي است. منوچهر به كمك دوست دامپزشكش مي كوشد خود را به پروين، كه آوازه خوان كافه است، نزديك كند. شبديز نيز در پي ربودن دل پروين است و در عين حال به رقاصه اي به نام ژيلا علاقمند است. منوچهر به كمك دوست دامپزشكش سگ پروين را مسموم مي كند و به عنوان دامپزشك به خانه ي او راه مي يابد تا خود را به او نزديك كند. منوچهر پس از برملا شدن حقه هاي پدر با پروين ازدواج مي كند و ژيلا نيز با صاحب كافه قرار ازدواج مي گذارد.
|