گلي بر اثر انفجار در كوه از ترس لال مي شود، و مادرش نرگس از شوهرش گل علي جان مي خواهد كه گلي را براي معالجه به شهر ببرند. گل علي جان معالجه ي دختر را موكول به تهيه ي پول مي كند. غفار، سركارگر معدن، كه تصميم دارد نرگس را به عنوان آوازه خوان به شهر بكشاند، موجب كدورت زن و شوهرش مي شود. نرگس گلي را به شهر مي برد و در كافه آوازه خوان مي شود. ايرج به نرگس هشدار مي دهد كه مراقب رفتار غفار باشد و موضوع را با صاحب كافه نيز در ميان مي گذارد. غفار گلي را مي ربايد، و گلي با كمك پرويز، يكي از كاركنان كافه، مي گريزد. اما غفار شب هنگام مجدداً گلي را مي ربايد. گل علي جان در قهوه خانه ي بين راه با غفار مواجه مي شود. گل علي جان دخترش را نجات مي دهد و غفار موقع فرار زير ريل هاي راه آهن مي رود. گلي وقتي مادرش را مي بيند سراسيمه به سوي او مي شتابد و اتومبيلي با او تصادف مي كند. گلي بهبود مي يابد و زبان مي گشايد و همراه پدر و مادرش به روستا بازمي گردد.
|