آذر و منوچهر و امير به روستائي مي روند تا منوچهر، بخشي از املاك پدر فوت شده اش را از برادر ناتني اش حميد مطالبه كند. حميد با مردي به نام جرج به كار قاچاق مشغول است و از واگذاري زمين هاي موروثي به برادرش طفره مي رود. جرج مردي به نام عمو حسين را كه حاضر شده به نفع منوچهر در دادگاه شهادت بدهد مي كشد و حميد كه خواهان قتل عمو حسن نبوده، با جرج گلاويز مي شود و به دست او از پا درمي آيد. حميد قبل از مرگ اسرارش را براي منوچهر فاش مي كند و از او مي خواهد كه به كمك مارال، دختر عمو حسن، كه راه جنگل را مي شناسد، جرج را تعقيب كند. منوچهر و امير به راهنمائي مارال جرج را در جنگل تعقيب مي كنند و با او گلاويز مي شوند. آنها آذر را كه جرج او را همراه خود برده بوده، نجات مي دهند و ماجرا را براي رئيس ژاندارمري بازگو مي كنند. افراد جرج در ايستگاه راه آهن به دام مي افتند و جرج با گلوله ي ژاندارمي از پا درمي آيد.
|