سال هاي دور در يك بيمارستان، دو نوزاد به دنيا آمده اند و بستگانشان كنار آنها هستند. پسركي به نام فرهاد كنار يكي از دو نوزاد عكس مي گيرد. سال ها بعد فرهاد و ليلي، يكي از همان دو نوزاد، بزرگ شده اند. آنها دخترعمو و پسرعمو هستند و خانواده هر دو اصرار به ازدواج آنها دارند، اما فرهاد مايل به اين ازدواج نيست. فرهاد كه به عنوان تعميركار تأسيسات در فروشگاه رفاه كار مي كند دلبسته فروشنده اي بيوه به نام شيرين است و از او تقاضاي ازدواج مي كند. شيرين كه ماجراي علاقه ليلي را به فرهاد مي داند، اين پيشنهاد را نمي پذيرد. فرهاد همه چيز را با ليلي در ميان مي گذارد و ليلي نيز به رغم علاقه اي كه به او دارد، مي پذيرد خود را كنار بكشد، اما پدر قلدر و زورگوي فرهاد بر ازدواج اين دو اصرار دارد. درگيري ميان فرهاد و پدرش بالا مي گيرد و نهايتاً پدر او را از خانه بيرون و از ارث محروم مي كند و مغازه را نيز از او مي گيرد. فرهاد تصادف مي كند، اما اين هم باعث تغيير عقيده پدرش نمي شود. فرهاد خود را به ديوانگي مي زند و در بيمارستان رواني بستري مي شود. با مدير و دكتر بيمارستان درگيري پيدا مي كند و به او شوك الكتريكي مي دهند. فرهاد كه كمي حالش خوب مي شود منبع آب تيمارستان را تعمير مي كند و بيماران خوشحال مي شوند، اما همچنان با هيچ كدام از اعضاي خانواده اش حرف نمي زند. ليلي به سراغ شيرين مي رود و از او خواهش مي كند زندگي فرهاد را نجات بدهد. شيرين متحول مي شود، ليلي همه چيز را فراموش مي كند و به شدت عاشق فرهاد مي شود، و صبح روز بعد به ملاقات فرهاد مي رود. اما با خود عكسي از دوران كودكي فرهاد را دارد كه زماني كه او تازه به دنيا آمده، بر بالاي گهواره اش ايستاده بود.
|