زينل جواني است تنها و با احوال ماليخوليايي، كه لكنت زيادي دارد و كارش گرفتن عكس براي روزنامه و نوشتن داستان براي مجلات است. زينل فكر و توجه اش به مينو، منشي شركتي، است كه محل كارش در نزديك آپارتمان او قرار دارد. او مينو را مي ربايد و وي را در خانه ي ييلاقي عمويش امجد، در خارج از شهر ، زنداني مي كند. كوشش هاي مينو براي فرار نتيجه اي نمي دهد، تا اين كه يك مرد مسلح زخمي جلو اتومبيل زينل را مي گيرد و با تهديد از او مي خواهد كه او را در ويلايش جا بدهد. مرد از هوش مي رود و زينل او را به بيمارستان مي رساند و مي گريزد. مينو براي رهايي از دست زينل وانمود مي كند كه به او علاقمند است؛ اما در موقعيتي كه چند تن از روستاييان و ژاندارم ها براي رها كردن او تلاش كرده اند با زينل گلاويز مي شود و مي گريزد. زينل در موقع تعقيب مينو به ضرب گلوله ي ژاندارمي از پا در مي آيد.
|