«بهروز» جوان ثروتمندي است كه در كافه هاي شهر به عياشي و قمار مي پردازد و اعتنايي به همسرش «پوري» و فرزندش «سعيد» ندارد. قمارخانه داري به نام «جمشيد» با تباني «مينا» ثروت او را در قمار مي برد. «بهروز»با پول هاي اندوخته ي پسرش و گردن بند همسرش در بازي قمار، پول هاي باخته اش را از «جمشيد» مي برد اما در موقع بازگشت به خانه پول ها را از او مي ربايند. «بهروز» كه از نظر سوء «جشميد» نسبت به همسرش باخبر شده با او درگير مي شود. «پوري» و فرزندش از شهر مي گريزند. «بهروز» فرزندش را نزد يك قهوه چي مي گذارد و خودش به عنوان كارگر بندر مشغول كار مي شود. «سعيد» بر اثر انفجار در معدن بينايي اش را از دست مي دهد. او بر حسب تصادف دوستش «خليل» را مي بيند و باخبر مي شود كه «جمشيد» به دست «مينا» كشته شده و همسرش «پوري» زنده است. «بهروز» و همسرش يكديگر را باز مي يابند و با فرزندشان زندگي جديدي را آغاز مي كنند.
|