آصف، رضا، سعيد و فرامرز چهار سرباز هستند كه يك روز جمعه به ديدن خانواده هايشان مي روند رضا در مراسم ختم مادرش متوجه مي شود كه خواهرش به جرم قتل همسرش زنداني شده و به پدرش نيز دختري را صيغه كرده است. آصف كه از خانواده اي مرفه است، مي فهمد كه خواهرش نقره، از عشق استادش به اعتياد روي آورده. فرامرز كه خواننده است به استوديو مي رود و اثر تازه اش را مي خواند. سعيد كه اهل سياست است و سوداي رفتن به خارج را دارد در روزنامه مي خواند كه سه همراهش در سفر قاچاقيشان به خارج كشته شده اند. دوست سعيد هم مورد تجاوز قرار گرفته و دست به خودكشي زده، و حالا سعيد است كه با برخورد معقول خود مي تواند تحمل اين ننگ را براي او آسان تر كند. آنها تصميم مي گيرند انتقام خود را از مهرداد كه به خاطر عشقش به نقره، استاد او را كشته و نقره را معتاد كرده بگيرند و براي اين كار چماق هايي تهيه مي كنند. سپس همراه سرگروهبانشان به كشتارگاه مي روند و و مهرداد و افرادش را به باد كتك مي گيرند و حالا مي توانند با خيالي آسوده به سربازخانه بازگردند.
|