مردي به نام يعقوب براي پشتيباني از شاگرد يك قهوه خانه به نام جميل درگير ماجرايي مي شود كه در آن جميل با ضربات چاقو زخمي مي گردد و يعقوب او را به بيمارستان مي رساند اما ديگر خيلي دير شده است. ستوان عزيز تازه، تا پيدا شدن قاتل اصلي، يعقوب را باز داشت و به زندان منتقل مي كند. بعد از گذشت ده سال، يعقوب در پي عفو عمومي آزاد مي شود و به دنبال پسرش يوسف، شهر را زير پا مي گذارد و در مي يابد كه ستوان عزيز تازه كه حالا سرگرد شده بعد از مرگ مادر يعقوب، سرپرستي يوسف پسر خردسال او را به عهده گرفته است و حالا از يعقوب مي خواهد كه شهر را ترك كند. ولي در يك درگيري بين نيروي انتظامي و نديم سركرده ي قاچاقچيان يوسف به گروگان گرفته مي شود. همسر سرگرد عزيز، يعقوب را از ماجرا مطلع مي سازد و يعقوب وارد ماجرا شده و پس از درگيري با نديم، يوسف را آزاد مي سازد و خود كشته مي شود و يوسف هم هرگز مطلع نمي شود كه يعقوب پدر واقعي اش بوده است.
|