گرگيج، سردسته گروهي از قاچاقچيان مواد مخدر، پس از كشتن برادر فرمانده پاسگاه منطقه اي در سيستان و بلوچستان كه يك سرگرد نيروي انتظامي است، دستور قتل همسر يكي از زيردستانش به نام زايلي را نيز به دليل امتناع از حمل اسلحه قاچاق صادر مي كند. سرگرد كه زايلي را قاتل برادر خود مي پندارد، او را به زندان مي فرستد و در انتظار اعدامش لحظه شماري مي كند. در اين حال، سرگرد در كمال تعجب دستور همكاري با زايلي براي نابودكردن گرگيج را دريافت مي كند. سرگرد زايلي را از زندان آزاد مي كند و با خود به نزد مادرش مي برد؛ اما آن جا درمي يابد كه مادر پيش از او به ملاقات زايلي رفته و دريافته كه او قاتل برادر سرگرد نيست ولي از آن زمان سرپرستي دختر خردسال زابلي ـ صنوبر ـ را نيز برعهده گرفته است. زابلي و سرگرد به سراغ گرگيج مي روند و زابلي در يك ملاقات خصوصي تقاضا مي كند يك محموله قاچاق به او سپرده شود. گرگيج كه حالا مادر سرگرد را به گروگان گرفته قبول مي كند. زابلي به طور پنهاني مسير عبور خود را به سرگرد اطلاع مي دهد و از او مي خواهد به خاطر جان گروگان ها، از بازرسي محموله توسط پاسگاه جلوگيري كند. سرگرد نيز چنين مي كند، ولي با چرخبال مقصد نهايي محموله را تعقيب مي كند. زابلي كه بار را به مقصد رسانده، در مقابل گروگان ها را از گرگيج طلب مي كند؛ اما گرگيج به يكي از زيردستانش دستور مي دهد صنوبر را به قتل برساند. زابلي تاب نمي آورد و با افراد گرگيج درگير مي شود. اما يكي از افراد گرگيج صنوبر را به گروگان مي گيرد و فرار مي كند. او قصد دارد به محض شليك گلوله زابلي به سوي او، دخترك را از بلندي به پايين پرتاب كند. اما تير خوردن او منجر به پرتاب شدن صنوبر از بلندي مي شود و سرگرد با تلاش فراوان موفق مي شود دختربچه را در هوا بگيرد و نجاتش بدهد. با كمك نيروي انتظامي، گرگيج و افرادش نابود مي شوند و صنوبر در آغوش پدر جاي مي گيرد. حالا نظر سرگرد نسبت به زابلي تغيير كرده و او را بي گناه مي داند.
|