منطقه آذربايجان، دهه 1340. دانيال سربازي است كه به علت سرپيچي از اجراي فرمان اعدام دو تن از مخالفان رژيم و زخمي كردن سرهنگ مافوقش، در حالي كه خودش هم مجروح شده به سمت روستايي به نام حيران مي گريزد. روناك، دختر ساده دل كه با طبيعت انس فراواني دارد، دانيال مجروح را كنار شهر مزرعه اش مي يابد و او را به مخفي گاه مي برد تا از او پرستاري كند و از چشم سرهنگ كه در تعقيب اوست پنهانش سازد. سيوان، پدر روناك كه حضور دانيال در منزلش آگاه مي شود، انجام برخي از امور مزرعه را به او مي سپارد و زماني كه به عشق بين دانيال و روناك پي مي برد، آن دو را به عقد يكديگر در مي آورد. سرهنگ كه خود در جواني اش عشقي ناكام نسبت به خواهر يكي از زندانيانش داشته است، همچنان در پي دانيال است و به واسطه خبرچيني دوره گردي به نام يالغوز (عاشق روناك است) محل دانيال را پيدا مي كند. يالغوز در اثر حادثه اي آتش مي گيرد و مي ميرد. سرهنگ به مزرعه حمله مي كند و در اثر حمله سيوان كشته و دانيال دستگير مي شود. روناك نيز كه از دانيال كودكي در رحم دارد در مزرعه مي ماند و از آنجا مراقبت مي كند.
|