دختر نابينا كه زندگي غم انگيز و بدون جاذبه اي دارد. يك روز در پارك با مرد جواني آشنا مي شود. ظاهراً او مرد متمولي است و دختر را ياري مي دهد كه بيناييش را بدست آورد و سخت به آينده اش دلبسته شود. دختر بزودي در مي يابد رويايش درباره آينده و مرد محبوبش چون سرابي بيش نبوده است. ولي پيش از آن كه بار ديگر اندوه و غم او را تسليم كند به اين حقيقت دست مي يابد كه ثروت مرد جوان در واقع در روح اوست كه عليرغم فقر و نداري، با فداكاري باعث شد كه چشم به دنيا بگشايد.
|