جوان مالكي به علت معاشرت با دوستان ناباب، كارش به قمار و ميخواري مي كشد، همه ي دارايي و حتي همسر خويش را نيز در اين رهگذر از دست مي دهد و با پسر كوچكش آواره مي شود. حادثه اي پسر را نيز از او دور مي كند و پسر از روي استيصال به گدايي مي افتد. در حالي كه پدر به هنگام كار در گاراژ بر اثر تركيدن مخزن اكسيژن نابينا مي شود. سرانجام پدر و پسر روزي يكديگر را مي يابند و زندگي جديدي را شروع مي كنند.
|