دو ميليونر به خاطر جوان ساده اي به نام «حبيب» شرط مي بندند. يكي از آنها مدعي است كه اگر حبيب صاحب پول هم باشد باز هيچكاره است و ارزشي پيدا نخواهد كرد. ديگري خلاف اين ادعا را دارد و معتقد است چنانچه حبيب پول داشته باشد، به زودي مورد توجه و احترام قرار خواهد گرفت. روي اين فرض يك چك يك ميليون توماني براي يك ماه در اختيار حبيب مي گذارند. حبيب به تهران مي رود و در آنجا عده اي سعي مي كنند كه چك را از چنگش درآورند. اما موفق نمي شوند. حبيب سرانجام در پايان يك ماه چك را به انضمام مقداري پول كه از طريق اعتبار چك به دست آورده به صاحبش پس مي دهد و بدين ترتيب ادعاي ميليونر دوم را به ثبوت مي رساند.
|