جواني روستايي وقتي درمي يابد كه پدر دختر موردعلاقه اش با ازدواج آنها موافقت نخواهد كرد، مأيوس و نااميد دهكده را ترك مي كند و اتفاقاً با مردي روبرو مي شود كه كارش جمع آوري آهنگ هاي محلي است. جوان روستايي چون صداي خوشي دارد به وسيله ي مرد به شهر دعوت مي شود و در آنجا تحت تعليم آواز قرار گرفته و به زودي در آوازخواني موفقيت به دست مي آورد. او يكبار به هنگام اجراي ترانه اي در راديو اعلام مي كند كه آهنگش را بخاطر محبوبش و خانواده ي خود در دهكده مي خواند. دختر و خانواده ي جوان روستايي صداي او را مي شنوند و روز بعد در فرستنده ي راديو اجتماع كرده و بار ديگر او را به ميان خود مي برند.
|