يوسف 45 ساله استاد دانشگاه در رشته ادبيات درس مي دهد. او در سن 8 سالگي بر اثر جرقه آتش بينايي خود را از دست داده است. حالا سالهاست كه او در دنيايي ديگر زندگي مي كند. شكايتي ندارد، زندگي آرام و دوست داشتني اي دارد تا اينكه مبتلا به يك بيماري نسبتاً خطرناك مي شود كه احتمال دارد سلامتي خود را براي هميشه از دست بدهد. داييِ يوسف كه مرد نسبتاً مرفهي مي باشد زمينه سفر او را براي معالجه به خارج از كشور مهيا مي كند. يوسف به فرانسه مي رود در طول مداواي يوسف مشخص مي شود بيماري يوسف خطرناك نيست و غده سرطاني در چشم هاي او خوش خيم مي باشد. با نمونه برداري كه از چشمان يوسف مي شود، مشخص مي شود كه چشمان يوسف در مقابل نور حساسيت نشان مي دهد و در عين ناباوري براي يوسف حالا او بعد از 37 سال مي تواند بينايي خود را بدست بياورد. بعد از گذشت نزديك به سه ماه بعد از آزمايش هاي مكرر بالاخره پيوند قرنيه به چشمان يوسف زده مي شود و او بينايي خود را بدست مي آورد. يوسف وارد جهان ديگري مي شود. جهاني كه حالا هيچ شناختي از آن ندارد حتي زن و فرزند و اطرافيان خود را نمي شناسد. حالا او براي مواجه شدن با اطرافيان خود به خصوص همسر خود نگران است. يوسف در تقابل دنياي جديد كه انگار تولد دوباره اي يافته دچار مشكلات زيادي مي شود و حالا بدنبال دنيايي است كه مي خواهد براي خود بسازد.
|