سامان كه پنج سال پناهنده سياسي بوده، به كشور برمي گردد. تبسم كه پيش از سفر سامان، نامزد او بوده به استقبالش مي آيد و به مي گويد ديگر ادامه رابطه آنها ممكن نيست چون او سه ماه است كه ازدواج كرده. سامان آشفته مي شود و بيژن برادرش كه حال او را مي بيند، سعي مي كند دلداري اش بدهد. سامان از فرط نااميدي خودكشي مي كند، اما بيژن نجاتش مي دهد. سامان به سراغ حميد ـ شوهر تبسم مي رود و با يادآوري گذشته اش و تأكيد بر اين كه تبسم به اجبار با او ازدواج كرده، از او مي خواهد كه تبسم را طلاق بدهد، اما حميد نمي پذيرد. سامان به بهانه هاي مختلف سر راه حميد قرار مي گيرد و پس از يك درگيري، پاي آنها به كلانتري باز مي شود. سامان با قيد ضمانت آزاد مي شود، اما پي مي برد كه حميد و تبسم به ويلايي در شمال رفته اند. سامان شبانه آنجا مي رود و پس از درگيري با حميد، او را مي كشد و با زخمي كردن تبسم، او را مي دزدد. سامان به نوعي به تبسم مي قبولاند كه حرف هايش را بپذيرد و با او خوشبخت خواهد شد. او با كمك برادرش جنازه حميد را در جنگل دفن مي كند و در حالي كه برادرش مقدمات خروج آنها از كشور را فراهم كرده، تبسم توسط پليس دستگير مي شود، اما دوباره مي گريزد و حتي كمك مي كند كه سامان نيز از دست پليس فرار كند. آن دو هم پيمان مي شوند كه تا پاي مرگ كنار هم باشند. ماشين آنها توسط مأموران محاصره مي شود، اما آنها به طرف دريا مي گريزند.
|