در خانواده عارف پور هر كسي شب قبل از مرگ، در خواب مي فهمد كه فردا ساعت پنج عصر خواهد مرد. اين سنت در خانواده عارف پور به زمان حال رسيده است. بزرگ خاندان عارف پور در خواب مي بيند كه زمان مرگش فرا رسيده به همين دليل از صفا، مستخدم خانه زادش مي خواهد كه پسرش مسعود را خبر كند. عارف پور نزد او وصيت مي كند كه قبل از خواندن وصيت نامه كه در گاوصندوق و كليدش هم نزد صفاست، ملزم به پيدا كردن همسري براي صفا و ازدواج مستخدم باوفاي او هستند. عارف پور رأس ساعت مقرر مي ميرد. در اين ميان اعتمادي داماد خانواده كه در كار آپارتمان سازي است اصرار مي كند كه صفا هرچه سريع تر با دختري ازدواج كند و سهم هر كس از ارث مشخص شود تا او بتواند در سهم همسرش از حياط بزرگ خانه، آپارتمان سازي كند. اما صفا معتقد است چون مهره مار دارد و طرفداران بي شماري براي ازدواج با او هستند، ازدواج او محله را به هم خواهد ريخت. با اصرارهاي اعتمادي سرانجام همه زنان بيوه محله به خانه عارف پور مي ريزند تا با صفا ازدواج كنند. در ميان بلبشوي حضور زنان در خانه عارف پور، الهه همسر مسعود متوجه علاقه سوسن مستخدمه خانواده اعتمادي به صفا مي شود، اما چون سوسن از هلو بدش مي آيد و صفا با نام بردن از هلو با سوسن هميشه درگيري دارد، امكان ازدواج اين دو ضعيف به نظر مي رسد. الهه پيشنهاد مي كند كه آنها صفا و سوسن را به شمال ببرند تا دور از خانواده در ويلاي خانوادگي آنها بتوانند بهتر همديگر را بشناسند. صفا و سوسن به همراه مسعود و الهه به شمال مي روند. صفا و سوسن در ويلا مي مانند. اما درد زايمان الهه باعث مي شود كه مسعود حضور صفا و سوسن را در ويلا فراموش كند. صفا و سوسن در ويلا پس از كلي درگيري و حل مشكلات يكديگر شيفته هم مي شوند، اما صفا همچنان بر ازدواج نكردن با سوسن پافشاري مي كند. اما با ديدن خواب جهنم و عذاب خداوند براي افراد مجرد تصميمش براي ازدواج راسخ مي شود. صفا و سوسن در نهايت با هم ازدواج مي كنند.
|