سه روز تعطيل است و چند خانواده جوان براي تفريح راهي شمال اند. آنها دانشجويان سابق دانشكده حقوق هستند. سپيده و همسرش امير يك دختر خردسال دارند. شهره و همسرش با دو فرزند خردسال شان هستند كه يكي از آنها آرش است. نازي و منوچهر نيز تازه ازدواج كرده اند. احمد نيز كه سالها در آلمان اقامت داشته و به تازگي از همسر آلماني اش جدا شده همراه آنهاست؛ به اضافه دختري به نام الي كه به دعوت سپيده همسفر اين گروه شده است. الي مربي مهد كودك دختر سپيده است و قصد سپيده از اين دعوت، آشنا كردن او با احمد به نيت ازدواج احتمالي آنهاست. آنها به ويلايي مي رسند كه سپيده از تهران رزرو كرده اما زن روستايي متولي آنجا مي گويد كه فقط يك شب مي توانند در ويلا بمانند، چون صاحب ويلا خواهد آمد و اين را پيشاپيش به سپيده نيز گفته بوده اما سپيده راستش را به جمع نگفته تا سفر به هم نخورد. در نهايت پيرزن ويلايي نيمه متروك را در ساحل در اختيار آنان مي گذارد كه فاقد بسياري امكانات از جمله تلفن است و به دليل آنتن ندادن موبايل آنها مجبورند چند بار براي تماس تلفني به خانه همان زن روستايي بروند. سپيده به دروغ به آن زن مي گويد كه احمد و الي تازه ازدواج كرده اند و به ماه عسل آمده اند. سرانجام و به اجبار، آنان با سرخوشي همان ويلا را آماده اقامت چند روزه شان مي كنند. الي هم به رغم حضور در ميان جمع،كم حرف تر است و در عين حال شاهد نگاه عاطفي احمد به او هستيم و الي هم بي ميل نيست. الي در تماس با مادر بيمار و پيرش در تهران اصرار دارد كه كسي نفهمد او به شمال آمده و قول مي دهد كه فردا برگردد. ضمن اينكه به مادرش هم مي گويد با همكارانش است. صبح فردا، الي قصد بازگشت به تهران را دارد اما...
|