اميد و محسن و صفا پسران سرراهي هستند كه در محله اي به نام آجري و با حمايت آقاي اتابكي بزرگ شده اند. اميد به ماهور، دختري كه به او درس زبان فرانسه مي داد، دل مي بازد. پس از مدتي كه از رابطه اين دو مي گذرد، اميد براي خواستگاري نزد خانواده ماهور مي رود و با مخالفت پدر ماهور، مهندس اعتمادي، روبرو مي شود. اعتمادي مخالف است، چون اميد پدر و مادر مشخصي ندارد و در عين حال قول ازدواج ماهور را به مهندس يكتا كه در كانادا زندگي مي كند داده است. ماهور و اميد در حال كشمكش با مهندس اعتمادي اند كه محسن به قصد فرار از كشور، دست به دزدي از نمايشگاهي مي زند كه در آنجا كار مي كند، اما توسط صاحب كارش دستگير و زخمي مي شود. صفا هم با دختري به نام مريم نامزد كرده و در حال تلاش براي گرفتن مجوز برگزاري كنسرت و انتشار آلبومش است. اميد و ماهور تصميم مي گيرند كه به تنهايي به محضر بروند و ازدواج كنند، ولي ماهور در آخرين لحظه به دليل اين كه خانواده اش او را طرد كرده اند، پشيمان مي شود. كنسرت صفا در بم برگزار مي شود كه اميد هم در آنجا حضور دارد. در پايان ماهور با هواپيما مي آيد و به اميد مي پيوندد.
|