|
|
|
خلاصه داستان : |
در انتظار آمدن قطارم. قطاري كه مسافرم در آن نيست. من هم در ايستگاه نيستم، روي ريلم. قطار هر لحظه نزديكتر مي شود. آنطرف خط غربيه اي مرا مي بيند. به او خيره مي شوم، اميد مي بينم و...روزهايي گذشت، در چشمانش گناه ديدم و حسرت و او چشمانش را بست.
|
|
|