مردي ميانسال از كار بيكار شده است، تصميم مي گيرد به خارج برود تا كاري پيشه كند. زن و فرزند را ترك مي كند، پاييز است. غريبه اي كه تعميركار اتومبيل است به جستجوي كار به شهر وارد شده است. كار و عشق را مي يابد، ولي دوامي نيست. او هم مصمم است كه براي كار جايي ديگر را بيابد، دايره اي مي چرخد كه باز بسته شود...
|