ساره و سوده، خواهراني كه والدينشان را در زلزله از دست داده اند زندگي خوبي در كلبه اي در كوهستان هاي شمالي دارند. ساره مرد جواني به نام پارسا را كه راهش را گم كرده به كلبه مي آورد. پارسا فردا از آنها جدا مي شود اما به علت مصرف قرص هاي روانگردان به كلبه برمي گردد و به سوده تجاوز مي كند و مي گريزد. ساره تصميم مي گيرد از پارسا انتقام بگيرد و راهي تهران مي شود كه به او خبر مي دهند سوده خودكشي كرده است. ساره از طريق زن و برادرزن پارسا مي فهمد كه او مردي هوسران است و به علت ورشكستگي از دست طلبكاران فراري است و اكنون در مسافرخانه اي در بندرعباس منتظر خروج از كشور. ساره راهي جنوب مي شود. در راه با دختري بيپناه به نام معصومه كه به زور به فساد كشيده شده آشنا مي شود. در طول مسير، اين دو با زن پاك و راهزني كه توبه كرده روبرو مي شوند. نگاه ساره به زندگي عوض مي شود و از انتقام صرف نظر مي كند، اما به درخواست معصومه راهي بندر مي شوند تا دريا را ببينند. در آنجا زني جنوبي براي انتقام از پارسا او را كشته است. ساره و معصومه زندگي تازه اي را شروع مي كنند.
|