يوسف، ابي و حميد به همراه كتي براي مردي به نام ناصرخان از يك جواهرفروشي سرقت مي كنند. ماهرخ، همسر يوسف، دختري فراري بوده و در خانه پروين زندگي مي كند. يوسف همچنان روابط عاشقانه اي با كتي دارد. ناصرخان از گروه مي خواهد براي قاچاق هرويين به زاهدان بروند. يوسف در بازگشت به جاي هرويين نمك در ماشين ابي مي گذارد و با صحنه سازي به ناصرخان مي گويد كه ابي و حميد مواد را از او ربوده اند. يوسف كيف حاوي مواد مخدر را به كتي مي سپارد. ناصرخان متوجه نقشه يوسف مي شود و به سراغ ماهرخ مي رود و وقتي او محل اختفاي يوسف را لو نمي دهد توسط ناصرخان و افرادش به گروگان گرفته مي شود. يوسف راهي ويلاي ناصرخان مي شود و پس از درگيري با او و عواملش، ماهرخ را نجات مي دهد. ابي نيز در درگيري با دارودسته ناصرخان كشته مي شود. يوسف به سراغ كتي مي رود تا كيف را از او پس بگيرد اما متوجه مي شود كه حميد با كتي است. در درگيري حميد با يوسف، كتي به اشتباه حميد را مي كشد. يوسف كه ناصرخان و عواملش را لو داده به زندان مي افتد و از زندان نامه اي سرشار از اميد به آينده براي ماهرخ كه فرزندشان را به دنيا آورده مي نويسد.
|