اكبر منافي كه سابقه بستري شدن در آسايشگاه جانبازان موج گرفته را دارد، اكنون فروشنده بليت اتوبوس هاي شركت واحد است. يك شب با ديدن چهره همرزم شهيدش (يحيي) در تلويزيون حالش بد مي شود و به سراغ پدر او مي رود و ادعا مي كند يحيي را نه عراقي ها، كه او كشته، اما جزييات آن را به ياد ندارد. آن دو به اتفاق هم به سراغ كساني مي روند كه در جبهه همرزم يحيي و اكبر بوده اند و از نحوه شهادت يحيي آگاه هستند. اولين نفر محمد سليمي است كه در يك كارگاه تراشكاري كار مي كند و ادعاي اكبر را رد مي كند. دومين نفر عبداله مشكاتي است كه اكنون مديريت كاروان هاي زيارتي به عراق را به عهده دارد و تبديل به يك سرمايه دار شده است. او نيز ادعاي اكبر را رد مي كند و به او پيشنهاد مي كند كه او را رايگان به زيارت كربلا مي برد. اكبر با دلخوري از او جدا مي شود و سراغ دفتر نشريه اي مي رود كه سال ها پيش درباره جبهه منتشر مي شد، اما سردبير آن كه زماني رزمنده بود، اكنون به خارج رفته و نشريه نيز كه حالا همسرش آن را اداره مي كند تبديل به مجله اي زرد شده است. در زيرزمين دفتر نشريه، انباري است كه نشاني برخي ديگر از همرزمان آنجا ثبت شده است. اكبر و پدر يحيي سراغ يكي از آنها مي روند كه اكنون يك مدير عاليرتبه است، اما منشي به آنها وقت نمي دهد و برخوردي تحقيرآميز در پيش مي گيرد. اكبر و پدر يحيي در ادامه جستجويشان به منزل همرزمي ديگر (كمال اطاعت) مي روند ولي همسرش خبر شهادت او را بر اثر جراحات شيميايي به آنها مي دهد. در نهايت اكبر، فرمانده گردانشان احمد ايرواني را كه حالا در آسايشگاه جانبازان بستري است پيدا مي كند و با الهام از او به ياد مي آورد كه ماجراي يحيي چه بوده و چگونه فرمانده به دليل اصابت تير دشمن به گلوي او و ايجاد سروصدا در پاتكي شبانه، به اكبر دستور داده بود كه يحيي را به زير آب ببرد تا صداي ناله اش دشمن را متوجه پاتك نكند. در پايان پدر يحيي، اكبر را مي بخشد و اكبر در كارگاه او مشغول خواندن نماز مي شود.
|