جواني به نام سهيل با تكيه به ثروت پدرش، فقط به خوش گذراني مشغول است. او شبي در بازگشت از يك مهماني تصادف مي كند و مجروح مي شود. مقصر از صحنه مي گريزد و دختري به نام سميه او را به بيمارستان مي رساند. سهيل چشم كه باز مي كند و سميه را مي بيند، به او دل مي بازد و با معرفي كردنش به عنوان مقصر تصادف باعث مي شود پليس او را نگه دارد تا بيش تر با سميه آشنا شود. سميه ابتدا در برابر اظهار علاقه سهيل مقاومت مي كند اما سهيل سرانجام دل او را به دست مي آورد و از سميه تقاضاي ازدواج مي كند. داريوش پدر سهيل به شدت مخالف اين ازدواج است و اعتقاد دارد سميه و خانواده اش طمع به پول او دارند. با اين حال سهيل به قيمت طرد شدن از خانواده و محروم شدن از ثروت پدر، قصد ازدواج با سميه را دارد. در آزمايش هاي پيش از ازدواج، معلوم مي شود كه سميه سرطان خون دارد و حتي با وجود شيميدرماني حداكثر شش ماه زنده خواهد ماند. سهيل كه فكر مي كند در خارج از كشور ممكن است شانسي براي درمان سميه باشد، براي كمك گرفتن از پدرش به سراغ او مي رود، ولي پدر حاضر به اين كار نمي شود. سهيل به گاوصندوق پدرش دستبرد مي زند و داريوش او را به زندان مي اندازد و به برادر سميه مي گويد سهيل به خارج از كشور رفته تا آنها از او قطع اميد كنند. سميه كه در بخش قرنطينه بيمارستان بستري شده، در انتظار كمك سهيل است كه از برادرش مي شنود او به خارج رفته. مادر سميه براي معالجه دخترش يكي از كليه هايش را مي فروشد و به دروغ وانمود مي كند كه عمل آپانديسيت كرده است. در حالي كه سميه به مرگ نزديك مي شود، نامادري سهيل با گرو گذاشتن سندي او را آزاد مي كند. سهيل به سراغ سميه مي رود و با رفع سوءتفاهم، جشن كوچك عروسي شان را در بيمارستان برگزار مي كنند. نامادري سهيل در جشن عروسي شركت مي كند ولي با وجود تماس با پدر سهيل، او حاضر به شركت در مراسم نمي شود. در حالي كه پزشكان سميه را جواب كرده اند و اميدي به زنده ماندن او نمي رود، مراسم ازدواج برگزار مي شود و پايان مراسم مصادف است با مرگ مرد جواني از ساكنان آسايشگاه كه عاشق دختري بيمار در همان جا بوده و قصد ازدواج با او را داشته است.
|