حبيب پس از سالها به ايران برمي گردد و سراغ دوست قديمي اش عزيز كه در يك آسايشگاه رواني بستري است، مي رود. عزيز حرف نمي زند و حبيب را نمي شناسد. به توصيه پزشك، حبيب به تعريف ماجراي دوستي خود و عزيز در حضور او مي پردازد. حبيب و عزيز از كودكي با هم دوست بوده اند و در يك بانك كار مي كرده اند. شغل آنها در بانك حمل و نقل بسته هاي پول بوده. در آخرين روز خدمت شان چند نفر مقدار زيادي دلار از آنها مي دزدند. هر دو كه در جريان سرقت زخمي و بيمار شده اند، براي پيداكردن پول ها دست به كار مي شوند. در درگيري بين پليس و دزدان همه چيز آتش مي گيرد. حبيب فكر مي كند در جريان آتش سوزي، عزيز از بين رفته در حالي كه او با پولها نجات پيدا مي كند. مديران بانك و پليس فكر مي كنند كه پولها از دست رفته و عزيز هم كشته شده است. حبيب و عزيز و همسران شان دچار اين وسوسه مي شوند كه پولها را به بانك برنگردانند، و عزيز در آخرين لحظه با پولها مي گريزند. حبيب به دنبال عزيز راهي مرز مي شود و پولها را از او پس مي گيرد. عزيز در طول همه اين سالها فكر مي كرده حبيب به او رودست زده و با پولها گريخته است. اما حبيب پولها را در مرز پنهان كرده. عزيز از بيمارستان فرار مي كند و همراه حبيب به محل اختفاي پولها مي روند و هنگام بازگشت، پليس آنها را تا شهر همراهي مي كند. حبيب ماجرا را به پليس مي گويد و پولها را با عزيز به بانك برمي گردانند.
|