ابي و جلال براي دزدي وارد خانه اي مي شوند و ابي در جريان دزدي حضور باران و مادرش در خانه مي شود. او هنگام خروج متوجه خودكشي باران به علت شكست عشقي در برابر پيروز مي شود، اما به سرعت آنجا را ترك مي كند و همراه جلال از آنجا دور مي شود ولي به اصرار ابي، جلال براي نجات باران به خانه برمي گردد و به كمك مادرش او را به بيمارستان مي رساند. ابي و جلال كه از دزدي خانه باران چيز زيادي نصيب شان نشده، تصميم مي گيرند به دليل شرايط مالي خوب پدر باران به نحوي خود را به او نزديك كنند. از اين رو ابي به بيمارستان مي رود و وانمود مي كند كه مي تواند شرايطي را فراهم كند تا پيروز پشيمان از رفتار گذشته، دوباره به سوي باران بازگردد. باران كه قبول حرف هاي ابي برايش مشكل است، بالاخره مي پذيرد كه در صورت انجام اين كار، پول خوبي را از پدرش بگيرد و به او بدهد و مبلغي هم جهت شروع كار مي دهد. ابي از باران نشاني و مشخصات پيروز را مي گيرد و به كمك جلال پي مي برد كه پيروز با برديا در رستوراني قرار ملاقات دارند. جلال در شمايل يك زن وارد رستوران مي شود و در مقابل چشمان باران كه همراه ابي به آنجا آمده، وانمود مي كند كه پيروز قبلاً با او رابطه داشته و به همين دليل با او درگير مي شود. ابي به باران قول مي دهد كه آنها در كارشان موفق خواهند شد، و باران بايد به حرف هاي او توجه كند و به پيروز فكر نكند. كم كم حرف ها و حركت هاي ابي باعث تغيير روحيه باران مي شود و اين همان چيزي است كه پدر و مادر باران نيز متوجه شده اند. باران با ابي به محلي كه پيروز به آنجا رفته مي روند و بين ابي و پيروز درگيري ايجاد مي شود و باران نيز سعي در نزديك شدن به پيروز دارد، اما پيروز با بي اعتنايي، باران را از خود مي راند. بعد از اين ماجرا باران كه بسيار پريشان شده، با ابي درگير مي شود، ولي ابي مي گويد كه تا موفقيت راهي نمانده است.
|