خالده زني باكويي است كه همراه با پسرش قربان و دختر كر و لالش زلفيه به مشهد سفر مي كنند تا ناراحتي قلبي قربان مداوا شود. سكته شديد قلبي قربان، باعث بستري شدنش در بيمارستان مي شود. رحمت كه دانشجوي پزشكي است به آنها در ترجمه زبان و تأمين هزينه بيمارستان كمك مي كند. رحمت كه به مهاجران و پناهندگان فقير و بيمار افغاني نزديك مرز نيز كمك مي كند، در مسير سفر به مرز، مورد حمله قاچاقچيان قرار مي گيرد و از شدت جراحت به كما مي رود و در همان بيمارستاني كه قربان به سر مي برد، بستري مي شود. پدر رحمت، رحمان كه خادم حرم امام رضا (ع) است، در حين حضور در بيمارستان، با خالده و خانواده اش آشنا مي شود و به تدريج متوجه كمك هاي رحمت به آنها مي شود. آنها همگي به حرم مي روند و درخواست شفا براي پسرانشان مي كنند. تيم پزشكان به رحمان اطلاع مي دهد كه اميدي به بهبود رحمت نيست. رحمان با پيوند قلب پسرش به قربان، او را از مرگ نجات مي دهد. خالده و فرزندانش قبل از عزيمت به آذربايجان، در حرم با رحمان ملاقات مي كنند تا او صداي قلب رحمت را از سينه قربان بشنود.
|