يوسف مسكوب صبح كه مي شود، مي رود نان سنگك مي گيرد و يكي هم براي پيرزن همسايه كه هيچ وقت او را نمي بينيم مي گيرد. آقا يوسف با دخترش رعنا صبحانه مي خورد. كيفي زير بغل مي زند و از منزل به سر كارش مي رود. در ميانه راهش وارد قهوه خانه اي مي شود كه آنجا همه او را مي شناسند. با دوستش مرتضي جباري يك بار ديگر صبحانه مي خورد. كيف قبلي اش را با كيف ديگري عوض كرده و به سر كاري مي رود كه عارش مي آيد دخترش رعنا بداند. آقا يوسف خانه هاي مردم را تميز مي كند. مرتضي گاهي او را مي رساند و در راه با هم درددل مي كنند. مرتضي سال ها پيش از همسرش عصمت جدا شده و حق ندارد دخترش مريم را ببيند. وساطت آقا يوسف هم فايده اي ندارد. او عصرها قبل از رفتن به خانه، سري به عروس و نوه اش مي زند. پسرش حميد مدتيست به كانادا رفته و آقا يوسف جور خانواده او را مي كشد. يوسف بسيار دل بسته رعنا و نگران اوست. در خانه اي كار مي كند كه صاحبش دكتري است كه او را هرگز نمي بينيم اما دائماً زن ها به او تلفن مي زنند. ترگل كه در خانه دكتر كار مي كند از رفت و آمد زن ها به خانه اش براي آقا يوسف حرف مي زند. در حين تميز كردن خانه، ناگهان...
|