|
|
|
خلاصه داستان : |
سياوش نوجوان سيزده ساله اي است كه با ديدن خوابي وارد يك ماجرا مي شود. همان خواب را پدربزرگ او هم ديده است. پدربزرگ به زادگاهش مي رود و سياوش هم به دنبال او راهي روستا مي شود. سياوش در روستا متوجه مي شود كه پدربزرگ براي خداحافظي با اهالي روستا و موطن خود به آن روستا بازگشته است.
|
|
|