منصور و بيژن دو دوست هستند كه با هم زندگي مي كنند. غزال نام موتورسيكلت شريكيشان است كه تنها دارايي اين دو شاگرد تعميرگاه را تشكيل مي دهد و در واقع نقش تعميرگاه سيار را برايشان بازي مي كند. منصور پسر عاشق پيشه اي كه هر دقيقه عاشق يك دختر مي شود. او غير از مكانيكي، شغل ديگر هم دارد؛ شرط بندي. با يك عده از رفقايش كه بيشتر به اوباش شبيهاند، سر مسائل مهيج و محيرالعقولي شرط بندي مي كند و از اين راه درآمد به دست مي آورد. منصور در يك دقيقه دل مي بازد و در دقيقه بعد دلش از دست مي رود. يك روز رو به روي يك گل فروشي، چشمش به دختري پولدار با ماشين مدل بالا مي افتد به نام سارا كه فوري عاشقش مي شود و به بهانه گل گذاشتن در ماشينش، گوشي موبايلش را در ماشين جا مي گذارد. سپس با سارا تماس مي گيرد و او را براي تولدش به رستوران يك هتل دعوت مي كند. سارا هيجان زده دعوتش را مي پذيرد و همه چيز عاشقانه پيش مي رود. دوست سارا، افسانه به شدت با عاشقي هاي سارا مخالف است و عشق را يك بسته طلايي توخالي تصور مي كند و از منصور خوش اش نمي آيد. يك روز سارا منصور را به خانه شان دعوت مي كند. منصور با دسته گلي وارد منزل مي شود و با تعجب مي بيند كه همه مهمان ها گريان اند. سخت يكه مي خورد و بهت زده متوجه مي شود كه سارا در حال ترك ايران است و از اين بابت سخت عصباني مي شود و باز شكست خورده به خانه باز مي گردد. اين بار كه در خانه محقرش روي صندلي عشقش مي نشيند، به خودش قول مي دهد كه راه ورود و فرود هر عشقي را به فرودگاه دلش ببندد و به جايش باغ وحش افتتاح كند! فرداي آن روز با عصبانيت به خانه افسانه مي رود و داد و بيداد راه مي اندازد كه پيغامش را به سارا برساند كه آن كه بازي را باخته سارا بوده نه خودش؛ چون همه چيزش، از ماشين گرفته تا لباس و كادوها، قلابي بوده است. افسانه هم بعد از شنيدن حرف هاي منصور، با لبخند تحقيرآميزي آنجا را ترك مي كند. بعد از چند دقيقه خانمي از در خارج مي شود و از منصور مي خواهد كه كيف افسانه را به او بدهد و بگويد كه اخراج است! او پس از صحبت با افسانه متوجه مي شود كه افسانه تنها معلم فرانسه سارا بوده است نه دوستش. با خواندن محتويات كاغذهاي درون كيف افسانه، منصور متوجه مي شود كه افسانه افكار ضدعشق و سرسختانه اي دارد و خيلي بي احساس است و او را دختر احمقي تصور مي كند. وقتي براي پس دادن كيفش با او قرار مي گذارد تازه مي فهمد كه افسانه نويسنده است و تمام اينها نوشته هايش بوده است. منصور بابت نوشته ها و قصه افسانه او را مسخره مي كند و به او مي گويد كه قصه اش خالي از احساس و شور زندگي است. افسانه تعجب مي كند كه چقدر كلمه ها و نظرهاي منصور با نظرهاي استادش يكي است. ايده اي به ذهنش مي رسد و از منصور مي خواهد كه سوژه داستانش شود تا به قصه اش حالت واقعي و زنده بودن بدهد. منصور ابتدا قبول نمي كند ولي با اصرارهاي مكرر افسانه به سه شرط مي پذيرد: 1. مدت اين همكاري يك هفته بيشتر نباشد. 2. تمام نوشته ها را بايد بخواند و تأييد كند. 3. افسانه بايد ظاهر و لباس هايش را تغيير دهد. ابتدا افسانه مخالفت مي كند ولي چاره اي جز قبول شرط ها ندارد. در هفته اول كارش را با صحبت كردن با منصور و آميختن آنها با تخيلاتش ادامه مي دهد ولي...
|