منوچهر و غلام دو پسرعمو و كارگر يك پيتزافروشي بزرگ اند كه توسط حاجي اداره مي شود. منوچهر و غلام به علت نداشتن مكاني براي زندگي شب ها را هم در همين پيتزافروشي سر مي كنند. حاجي قصد رفتن به زيارت مي كند و كليد منزل خود را براي مراقبت و آبياري گل هايش به منوچهر مي دهد و توصيه مي كند حتماً تنهايي به منزل برود و غلام را با خود نبرد. الهه و الهام دو خواهرند و هر دو در يك مزون لباس عروس كار و زندگي مي كنند. الهه و منوچهر 7 سال است كه با هم ازدواج كرده اند ولي به علت وضعيت بد اقتصادي هنوز موفق نشده اند با هم زير يك سقف زندگي كنند. غلام هم دل باخته الهام است و قرار است با او ازدواج كند. غلام و منوچهر هر روز با جمع آوري تكه هاي پس مانده پيتزاهاي مختلف مشتري ها و ترميم آن با پنير آنها را به هم مي چسبانند و به عنوان ناهار، با نام پيتزاي مخلوط، براي الهه و الهام مي فرستند. ملوك صاحب مزون، صاحب كار الهه و الهام، پيردختري است كه در ازدواج قبلي اش شكست خورده است. داماد سر سفره عقد او را قال گذاشته و بابت چك هاي بي محلي كه كشيده، ملوك را به دردسر انداخته و يك عده شرخر به جان او افتاده اند و همه جا تعقيبش مي كنند. ملوك از آنجا كه چشم ديدن لباس عروس را ندارد و براي رهايي از شرخرها هم كه شده، چاره اي جز فروش مزون ندارد نهايتاً منجر به بي ساماني الهه و الهام مي شود. به همين خاطر منوچهر به تكاپو مي افتد كه الهه و الهام را نجات دهد و همسري براي ملوك پيدا كند كه خاطره تلخ ملوك به خاطره اي شيرين تبديل شود.
|