احسان با حالتي پريشان سوار اتوبوس بين شهري است و قصد سفر دارد. او ادعا مي كند كه نمي تواند مرز ميان خيال و واقعيت را تفكيك كند. از اينجا به شكلي كه گويي وارد يك روايت خيالي شده ايم به محل كار او مي رويم كه انبار يك كارخانه است. احسان با مادرش كه در يك كارخانه مواد غذايي كار مي كند و خواهر افليجش، يلدا زندگي محقر و دردمندانه اي دارد. مادر براي اينكه يلدا را از گوشه گيري و انزواي ناشي از مشكل جسماني اش برهاند و به گمان خود براي شوهر دادن آماده كند، او را به كلاس «گل چيني» فرستاده، غافل از اينكه يلدا از حضور در كلاس طفره مي رود و به جايش وقتش را در خيابان مي گذراند. تنها دل بستگي يلدا مجموعه اي از حيوان هاي شيشه اي است كه نگه داري مي كند و همه وقتش را به آنها اختصاص مي دهد. از سوي ديگر، احسان كه ذوق و توانايي نوشتن هم دارد، دل بسته سينماست و در جلسه هاي نمايش فيلم در كانون هاي فيلم و سالن هاي سينما حضور مي يابد. مادر كه مخالف اين گرايش هنري احسان است مجله هاي «فيلم» او را به سطل زباله مي ريزد و اختلاف نگاه و سليقه ريشه دار و قديمي ميان آنها بيش از پيش آشكار مي شود. مادر كه گويي آرزويي جز «به خانه بخت فرستادن» دخترش ندارد متوجه مي شود كه...
|