|
|
|
جيب بر خيابان جنوبي(
1390)
|
خلاصه داستان : |
بگذار به ضرب شمشير يك دلاور از پا درآيم، پولاد در قلب و لبخند بر لب. زماني چنين گفته بودم، ولي تقدير چه بازي ها كه ندارد، ميدان جنگ من فاضلاب گند خيابان بود و خصم من يك گاري با باري هيزم. بسيار منطقي است، من همه چيزم را از دست داده ام، حتي مردنم را...
|
|
|