چند روز مانده به نوروز. خانم مسافركشي به نام گوهر پيرمردي خوش برخورد و مهربان به نام بهرامي را كه كيفي سياه همراهش است سوار مي كند. در ادامه، آدم هاي ديگري هم سوار تاكسي مي شوند: مردي ميانسال به نام جوادي كه براي شب عيد خريد كرده، مرد ميانسال ديگري با ظاهر شيك به نام داريوش و جواني دانشجو به نام ميثم بحث هاي داغي درباره مسائل اجتماعي و فرهنگي و سياسي بين آنها شروع مي شود كه ناگهان دو موتورسوار ناشناس شيشه عقب ماشين در حال حركت را مي شكنند و به زور كيف بهرامي را از چنگش درمي آورند. اما چهار نفر ديگر موفق مي شوند جلوي آنها را بگيرند و كيف بهرامي را به او برگردانند. بهرامي كه از پس گرفتن كيفش خيلي خوشحال است و مي خواهد از هر چهار نفر تشكر كند، چكي چهل ميليوني مي كشد تا آنها پس از نقد كردن بين خودشان تقسيم كنند. دسته چك بهرامي تمام شده و نمي تواند براي هر كدام جداگانه چك بكشد. اين جمع ناجور چهار نفره كه تازه با هم آشنا شده اند و هيچ شناختي از هم ندارند، نمي توانند به هم اعتماد كنند و به خانه هايشان بروند تا صبح فردا به بانك بروند و چك را نقد كنند. چك پيش جوادي مي ماند و تصميم مي گيرند هر چهار نفر به مسافرخانه اي بروند و در كنار هم شب را به صبح برسانند. اما...
|