دختر و پسر جواني در يكي از پارك هاي تهران مشغول گپ زدن و گردش هستند كه مأموران گشت ارشاد از راه مي رسند و قصد دارند آنها را به ستاد ببرند. پسر جوان شروع مي كند به خواهش و التماس كه هر چه پول لازم باشد مي دهد تا گرفتار كلانتري و بازداشت نشوند. حسن كه يكي از مأموران است مورد را با بيسيم به مركز اطلاع مي دهد و مأمور ديگر به نام عطا به آرامي به جوانك گوشزد مي كند كه رييسشان حاج عباس بسيار عصبي و تندمزاج است و اهل رشوه گرفتن نيست، اما مي تواند براي راضي كردن حاجي با خودش معامله كند. عطا اول از عينك گران قيمت جوانك شروع مي كند و سپس تمام دارايي و كيف پولش را مي گيرد و بعد هم جوانك را وادار به كتك خوردن و عذرخواهي مي كند تا عباس به او تذكري بدهد و قضيه فيصله پيدا كند. عطا و حسن و عباس وارد خانه ويلايي بزرگي مي شوند كه خالي از اسباب زندگي است و معلوم مي شود آنها مأموراني قلابي هستند كه جوان ها را سركيسه مي كنند. صاحبان آن خانه هم گويا در خارج اند و اين سه نفر با پرداخت پولي به سرايدارش در آنجا زندگي مي كنند. عباس رييس و تئوريسين گروه محسوب مي شود! كه معتقد است به خاطر وضع مالي بدشان هيچ ايرادي ندارد با گول زدن كساني كه آينه بغل ماشينشان كلي مي ارزد پول به دست بياورند. عطا گرفتار پرداخت قسطي سكه هاي مهريه زن مطلقهاش است و ضمناً تابلوي آرزوهايي دارد كه معتقد است اگر عكس هر آرزويي را روي تابلويش نصب كند، به آرزويش خواهد رسيد. حسن كه ريزاندام است و كم سالتر است، مبتلا به بيماري سرع و هزينه داروهايش زياد است؛ ضمن اينكه مجبور است خرج خانواده و خواهر و برادرهاي كوچكش و تهيه مواد پدر معتادش را هم بدهد. علت بيماري حسن زجرها و ناهنجاري هاي اجتماعي و اخلاقيست كه پدرش سالها قبل باعثاش بوده و خاطره خودكشي خواهرش مدام او را آزار مي دهد. عباس هم گرفتار بدهي پدرش است كه از يك نزول خوار پول گرفته و حالا چك هايش در دست مانده است. مأموران قلابي گشت ارشاد در يكي از عمليات اخاذيشان با نيروي انتظامي رو به رو مي شوند و...
|