بر درختان صنوبر خورشيد دميده است. زن به ياد دارد در کنار اين صنوبرهاي رقصان به عقد مردش درآمد. در آن روزگار، صنوبرها هنوز قلمه بودند. زن در روزگار جواني، با مردش در زير سايه اين درختان، عمر را سپري مي کردند. زن با مردش حرف مي زد، کودکانه مي دويد، عاشق مردش شده بود. اکنون زن در انتظار مردش است، که سالياني ست از خانه رفته است. زن اميد دارد مردش روزي به خانه بازگردد. از زن فقط دستهاي استخواني اش مانده است. با اين دستان گيسوان دخترش را شانه مي کرد و بر آنها گل شمعداني مي آويخت ... زن سراپا در باد ايستاده است.
|