تو مي دوني من از چيه مارادونا خوشم مياد؟ از اينکه تو زندگيش هيچوقت واقعيت و رويا براش مرز نداشت، وقتي بازي مي کرد با همه وجودش بازي مي کرد، پرواز مي کرد، بازي نمي کرد، وقتي معتاد شد يه کوه کوکائين مي ريخت جلوش د بکش همه چيز و تا تهش مي رفت، خودشو لوس نمي کرد… همه اش براي اين بود که واقعيت و رويا براش مرز نداشت، اگه هم داشت اون نمي تونست مرزشونو تشخيص بده.
|