«گروهي از جوانان ميکوشند زبان کُردي را در کردستان ترکيه آموزش دهند. بخشي از کار اين گروه چاپ و توزيع مخفيانه کتابهاي آموزش زبان کردي براي مدارس زيرزميني است. آسکه يکي از دختران گروه در حين ماموريت کشته ميشود. دوستان او تصميم ميگيرند وصيتهاي او را به جا بياورند. آسکه که با يک اسب سياه بزرگ شده و دلبستگي زيادي به او داشته است حالا در جايي دورافتاده، ميان کوههاي آناتولي براي هميشه خوابيده است. دوستان آسکه در تلاش هستند تا محل دفن او را مخفي نگه دارند اما ورود اسب، به حوادث دور از انتظاري ميانجامد.»
|