|
|
|
خلاصه داستان : |
هوا تاريک و سرد بود. خاک ريز کوچک نعل اسبي را بايد بهش مي رسيدم تا تو را از اونجا نجات بدم ولي افسوس هيچوقت نتونستم. راستش من دلم مي خواد برگردم به روزهاي قبل از اينم، روزهاي قبل از اين صداها و خونهايي که باهاش عجين شدم. حالا ديگه مطمئنم که جنگ هيچ ملتي را شرافتمند نمي کنه.
|
|
|