عبدالحميد در بازار عاشق فائزه دختر زيباروي تهراني ميشود. آنها با يکديگر ازدواج ميکنند و زندگي عاشقانه اي را آغاز مي کنند. پس از مدتي فائزه متوجه مي شود که خانواده عبدالحميد در بلوچستان کارهاي خلاف و خطرناکي انجام ميدهند. او براي دور کردن عبدالحميد و فرزندش، از شرايط پيش آمده به فکر مهاجرت مي افتد اما مجبور ميشود براي مدتي به همراه عبدالحميد به پاکستان برود و در خانه عبدالمالک ريگي برادر عبدالحميد سکونت يابد....
|