دانيال و مليکا در پي گمشدن مادرشان در جنگل به شهري با مردماني با قامت کوتاه ميرسند و باخبر ميشوند که مادرشان اسير سلطان شهر شده. ژولي مردي کوچک براي ديدن پادشاه به آنان کمک ميکند. پادشاه آزادي مادر را در گرو آوردن ميوه آسماني شفابخش ميداند. آنان سفر هاي سخت را در سرزمين هاي دور و درياها آغاز ميکنند...
|