مردي كه بقيه عمرش را راحت مرد
هفت روز از مرگ حسين پناهي گذشت؛ به همين راحتي
خورشيد، جاودانه ميدرخشد در مدار خويش ماييم که پا جاي پاي خود مينهيم و غروب ميکنيم/ هر پسين … جا مانده است/ چيزي، جايي/ که هيچ گاه ديگر/ هيچ چيز/ جايش را پر نخواهد کرد/ نه موهاي سياه/ و نه دندانهاي سفيد … من تکهتکه از دست رفتهام/ در روز روز زندگانيام … چهارشنبهاي که گذشت، شايد خيلي از ما با ولع و وسواس زيادي سعي کردهايم قسمت شانزدهم «آواز مه» را از شبکه 1 سيما ببينيم. چون با نگاههاي حريص خود دنبال کسي ميگشتيم که باور کرده بوديم همراه با دو مرغابي نوشتههايش در مه ناپديد شده است. اين بار، رفتن باورمان شد و شايد بعضي از ما به خود نهيب زديم که روزي بايد بار هجرت ببنديم و زندگي در مرگ را تجربه کنيم. به زعم خيلي از ما، دوران کودکي و نوجواني حسين پناهي در آن روستاي بويراحمدي چندان مهم نيست، اما او طي آن سالهاي به ظاهر بياهميت، شالودهاش در شعر، نويسندگي و بازيگري ريخته شد.حال اگر بخواهيم از نقطه پراهميت زندگي اش شروع كنيم بايد سال 62 (يعني بيست و هتمين سال زندگي اش) را مقارن با ورودش به تلويزيون بدانيم. حسين در اين سال با «گوش بزرگ ديوار» ما را با خودش آشنا کرد و سپس در سال 67 اولين نقش سينمايياش را در فيلم «گال» ايفا کرد. مرحوم پناهي را در بازيها و نقشهايش ميتوان پيدا کرد. او مردي بود به ظاهر آرام که در مسير تند باد زندگي پيش ميرفت؛ با طوفاني که در درونش ميوزيد و در نهايت درونگرايي به دنياي خيلي از ما وارد ميشد و خودمان را به ما معرفي ميکرد و ما به او يا به خودمان ميخنديديم؛ اين کار هميشگياش بود. ساکت بود، اما دروني متلاطم و روحي پروازگر داشت. کسي بود که فقط شبيه خودش بود و توي کارهايش آنقدر غرق ميشد که فرصت پرداختن به ديگران را نمييافت. او انساني مهارنشدني بود و هيچگاه، هيچ جا و هيچ چيزي قانعش نميکرد. در هيچ زمان و ظرفي نميگنجيد و روح ناآرامش فرصت ماندن و بيحرکت و ساکن بودن به او نميداد. اگر نگاهي به زندگي هنري مرحوم پناهي داشته باشيم، در مييابيم آن چيزي که او را رشد داد، خودش بود. او ثابت کرد که با تجربه ميتوان کاري عالمانه کرد. ثابت کرد اگر هر کدام از ما بخواهد، ميتواند به هدف و مقصدي که دارد برسد. ديگر آن که مقيد به خيلي از تقليدات ظاهري در زندگياش نبود؛ براي خودش بود و اگر ميگذاشتند، همان طور که دوست داشت، زندگي ميکرد؛ چيزي شبيه نقشهايش ، منحصر به فرد بود. خودش بود که دنياي ما را به ما نشان ميداد و ما را در برابر دنيايمان به خنده وا ميداشت. چه کسي ميتواند ادعا کند بيان کار او در مثل «دو مرغابي در مه» و «گرگها» تفاوت وجود دارد؟ نه. او متفاوت نبود. اگر در نقشي با لباس نويسنده مفلوکي ظاهر ميشود که جامعهاش او را در فقر و بدبختي ميخواهد، نقش ديگرش که چوپان سريال گرگها باشد را هم به گونهاي ايفا ميکند که حکومت ظالم، انسانهاي کر و گنگ ميخواهد و اگر زبان باز کنند در سياهچال خواهند افتاد و خواهند پوسيد. اين دو نقش و آن همه نقش پناهي، همه مبين يک تفکر، انديشه و ايده بود؛ ميخواست ما را با جامعه و اطرافمان درگير کند و در تعامل نگاه دارد. و چه موفق، نقش بازي ميکرد! حالا ديگر کفاش «آواز مه» که در دکان کفاشياش کتاب امانت ميداد، دکان را چهار قفل زده و مرده است. يک هفتهاي ميشود که با پناهي و تمام خاطراتش خداحافظي کرديم؛ کسي که آزارش به ما نرسيد، اما آزارمان را ديد. او حتي مردنش هم براي ما مزاحمت نداشت؛ فقط ما را خيلي متأثر کرد. پناهي اين بار نقش آخرش را چنان بازي کرد که مرگ را باور کرديم و به مردن ايمان آورديم. مرگ را حسين پناهي انتظار ميکشيد؛ چون مي خواست زندگي کند. شايد بارها گفته بود که بعد از مرگش مي شناسيمش اکنون زندگي پناهي آغاز شده است و آثارش به ما جان خواهند داد. چون او مردي است که بايد زنده بماند تا بتواند بقيه عمرش را راحت بميرد.انتهای پیام /