نگاهي به زندگي، شعر و انديشه حسين پناهي
طغياني كودكانه و آرام
حسين پناهي شاعري فيلسوف بود كه در عالم تجريدياش، تنهاييهاي شاعرانهاش را فرياد ميزد و به قول فروغ مدام دلش را در نيلبكي چوبين مينواخت.
هنرمندي دردمند و متفاوت «حسين پناهي» نمونهاي واقعي هنرمندي دردمند و متفاوت بود كه در كنار ابراز رنجهايش بر طرح دغدغههاي هستيشناسانه و پرسشهاي ازلي، ابدي انسانياش ميپرداخت و در اين راه با تمام وجود كوچكش با هستي و پديدههايش به چالش پرداخت. حيران رمز و رازهاي ناشناخته هستي بود و پرسشهاي بيجوابي براي پرسيدن و حقايقي براي باز گفتن داشت. خودش را ورق ميزد و در اين زير و رو كردن خود، غم غربت و نوستالژي شخصياش را به غربت نوستالژيك ازلي، ابدي انسان پيوند ميداد. يعني گاهي سرود «آويشن» ميسرايد و حكايت مصلوب شدن «مسيح» را در «جلجتا» بازگو ميكند و گاهي از اعدام «لوركا» در گرانا داد شبي سبز از كاجها و مهتاب سخن ميراند. گاهي هم با جيبهايي پر از سنگ به همراه «وير جينياوولف» به ته رودخانه «اوز» رسوب ميكند. «حسين پناهي» مرثيهخوان روزگار كودكياش بود و هميشه هم دلتنگ و سوگوار معصوميتها و سادگيها و روزگار از دست رفتهاي بود كه ديگر برايش قابل بازسازي و بازيابي نبود. به همين خاطر غمي نوستالژيك و حسرتي عميق كه ناشي از غربتش در عصر معراج پولاد و شب اصطكاك فلزات بود، با خود حمل ميكرد و همين را هم برايمان در آثارش به يادگار گذاشت. «پناهي» از آن زماني كه پايش به مكتب خانه زادگاهش دژ كوه باز شد تا آن لحظهاي كه در آپارتمان كوچك و قوطي كبريتياش در غربت خويش فرو رفت؛ ناآرام و متلاطم چون موج بر صخرههاي سخت و صعب زندگي ميكوبيد و دلگير از رنج آدمها بود. معماهاي لاينحلي داشت و همواره پديدههاي پيرامونش را به نظاره مينشست و تحليلهاي موشكافانه و ظريف از آنها ارائه ميداد. از هيات گلها بگير تا مهندسي سنگها، از رنگ و فرم سنگها تا معماي بارانها و ابرها. او به سياهي كلاغ فكر ميكرد و از سرخي گل انار به وجد ميآمد. رهايي از قيد و بندهاي دست و پا گير معمول، گريز از روزمرگي و تكرار يكنواخت حسها، عصيان عليه شرايط زيست محيطي خود و آدمهاي دور و برش، زير سوال بردن هنجارها و قراردادهايي اجتماعي كه در آنها فرديت انسانها ناديده انگاشته شده است، گلايهمندي از انسان معاصر به خاطر وضعيت اسفباري كه براي خود پديد آورده است، دلگيري از عارضههاي عصر ارتباطات و تكنولوژي كه انسان را در تب و تاب دلمشغوليهاي كاذب و روزمره گرفتار كرده است؛ از جمله مضاميني هستند كه در شعرش با لحن محزون و آميخته با اندوه و عصيان بر سر مخاطبانش آوار ميكرد او سادگي و صميميت از دست رفته انساني را دو كيمياي بيبديل و ناياب ميداند و فلسفه و انديشه را بهترين اعتبار انسان عنوان ميكند. اعتباري كه كلاغها هم بدون آن پذيراي ما نيستند. گريز از استحالههاي پوچ «حسين پناهي» روستازادهاي بود كه تا ابد اين خصلت روستايياش را با خودش حفظ كرد و هيچگاه دچار استحالههاي پوچ اين روزها نشد. به همين خاطر حكايت مردمان فرودست و روستايي را با توسل به طنزي نيشدار و برنده روايت ميكند و در اين ميان مخاطبش را با حقايق تلخ، كجانديشانه و ناكارآمد عصر خويش آشنا ميكند. آشنايي كه به رنجي انساني منتهي ميشود كه از آن گريزي نيست. از اينرو بود كه دست به طغياني كودكانه، نجيبانه و آرام عليه روزگاري زد كه در آن آدمهايش جنسي از ديوارهاي سنگي دارند و به زندگي كثيفي خو گرفتهاند و ديگر از زمستان نگاههاي آدمهاي اطرافشان دلگير نميشوند. «پناهي» نگاه دقيق و متفاوتش به هستي را در گسترهاي وسيع از واژگان شاعرانهاش ريخته بود و به خاطر جنس همين واژگان بود كه توانست به زباني ويژه در شعرش دست يابد كه برخي متاسفانه اين زبان را درك نكردند تا زماني كه از ميان ما رفت. همان قضيهاي كه خودش به آن اشاره كرده بود. «حسين پناهي» در شعر صاحب كلامي جادويي است كه مخاطبش را به وجد ميآورد و تكان ميدهد. قدرتي كه كمتر كسي از آن بهرهمند است. در شعر «پناهي» اشيا، عناصر و پديدههاي گوناگون زندگي در كنار هم قرار گرفته و ارتباطي ساختاري و هارمونيك پيدا ميكنند و حاصل اين ساختمان شعري بر تاباندن نگاهي جديد و متفاوت از هستي به ماست. صداي پاي تو وقتي كه ميروي و صداي پاي مرگ وقتي كه ميآيد ديگر چيزي نميشنوم شعرهاي او گاهي ساختاري كاملاً داستاني دارند. مثل شعر چهارم از مجموعه كابوسهاي روسياش كه داستان سيلوا را در آن تعريف ميكند. گاهي هم مقالاتي هستند كه در آنها به طرح نقطه نظرات پختهاش درخصوص موضوعات گوناگون ميپردازد. مقالاتي كه در اساس و مضمونشان جوهري شعري دارند ولي اين شعر به صورت نثر متجلي شده است. براي نمونه اشاره ميكنم به شعري با عنوان «چشمان تو گل آفتاب گردانند» از مجموعه «نامههايي به آنا» كه در آن در قالبي نامهنگارانه به وقايعنگاري جهان پيرامونش پرداخته است. پناهي در اين شعر بسيار متاسف است كه «ژان پل سارتر»ها و «ويكتور هوگو»ها جايشان را به زينالدين زيدانها و ميشل پلاتينيها در كشوري كه مهد مكاتب ادبي و هنري قرن 19 و 20 است دادهاند و از اينكه تركهاي تركيه كارشان به جايي رسيده است كه پول زندگي هزاران «ناظم حكمت» را براي خريد وزنهبرداري به تربيت بدني كشورشان تقديم ميكنند در رنج است. هشدار به انسان آثار «پناهي» سرشار از هشدارهاي معقول و سنجيدهاي به جامعه بشري هستند. هشدار به اين نكته كه تكنولوژي، قداست ادبيات را لوث و لوس كرده است. هشدار به فراري شدن انسان از اخلاق، فلسفه و انديشه كه خود انگار فلسفه جديدي است كه تازه به راه افتاده است. شعر او جداي از وقايعنگاريهاي تلخ و عصيانهاي بيدادگرايانه و آگاهيبخش سرشار از مضامين تغزلي است. در واقع «حسين پناهي» اولين زخمي تاتار عشق است. شايد از اينروست كه هميشه در آثارش با زني مثالي و اثيري روبهرو ميشويم. زني كه نيمه گمشده اوست و گاهي واقعي است مثل «نازي» كه آنچنان برايش دستنيافتي شد كه زن مثالي شعرهايش شد. همان زني كه حسين هر چه در دل داشت به او ميگفت. گاهي اين زن دختري معصوم و مريم گون به نام «سيلوا» است كه در كابوسهاي روسياش به سراغش ميآيد. گاهي هم تكهاي از وجود خودش است. مثل «آنا» دخترش كه آن همه نامه را كه مصيبتنامه بشر است برايش مينويسد. «حسين پناهي» معصوميت بشر را گريست و ديوانگيهاي ديگران را هم ديوانه شد. به نياكان و خويشاوندانشان از جمله پدر و مادرش عشق ميورزيد تا جايي كه ميگويد: «به بهشت نميروم / اگر مادرم آنجا نباشد» «حسين پناهي» دنيايي كه در آن درختان گريه ميكنند و گنجشكها در ابتذال طاقتفرساي زمستان زندگي كوچكشان خود را از شاخهها ميآويزند را تاب نياورد. از اينرو از زندگي كردن در سطحي كه بر محوري ثابت ميچرخد و شبهاي غمانگيز هزار سايه دارد را رها كرد و هراسان از اضطراب بقا، در وادي سرگرداني، عشق را در لحظاتي پرشتاب نوشت و به دنبال افسون درياها، ژرفاي افقهاي دور و جنبههاي خاك رفت. «حسين پناهي» همان زنبور شعرهايش بود كه وارونه و با بالي نيمه جان بر سطح اين سكوت ژرف پارو زد و وقتي كه ديد، آسمان بزرگ در زير بالهاي خستهاش بسيار كوچك مينمايد، چون سهراب قايقي براي خود ساخت و دور شد از اين خوشه سرخ غريب و قدم در جادهاي به سوي ابديت گذاشت. او رفت به سمت هيچستاني كه ميخواست در آن پنجرهاي به روي روياهايش باز كند. پنجرهاي بزرگ كه در پشت آن جز هيچ بزرگ هيچي نيست ولي بيگمان او از روياهايش خدايي خواهد ساخت. همان هيچ بزرگي كه از آن هيچستاني سخن ميگويد. كسي كه مثل خودش بود «حسين پناهي» مثل خودش بود. مثل خودش هم زندگي كرد، شعر سروده، داستان نوشت و نمايشنامه روي صحنه برد و مثل خودش هم بازي كرد. وقتي هم كه از ادامه اين خود بودن باز ماند رفت به سوي شهري كه در آن وسعت خورشيد به اندازه چشمان سحرخيزان است. حالا هم يكسال از شمارش معكوس براي آغاز سفر «پناهي» به سمت مقصود بيمقصدش ميگذرد. البته خودش ميگفت كه سالهاست مرده است. شايد از آن روزي كه سرود «و اينچنين شد كه پنجره را بستيم / در آن شب تابستاني / من و نازي با هم مرديم». در واقع او به مرگ خود آگاه بود و سالها پيش سرود كه :«ما بدهكاريم به كساني كه صميمانه ز ما پرسيدند/ معذرت ميخواهم/ چندم مرداد است/ و نگفتيم/ چونكه مرداد/ گور عشق گل خونرنگ دل ما بوده است». و اكنون در اين دنيايي كه همه چيز جز ياد، از ياد آدم ميرود، او را به ياد ميآوريم و اين نوشته را با پاراگرافي كوتاه اماپر مغز از گفتههاي شاعر بزرگ معاصر و همولايتي «حسين پناهي» «سيدعلي صالحي» به پايان ميبرم كه ميگفت: «اهل قلم، هنر و انديشه در جهان سوم، وقتي كه از شهرستان به مركز ميآيند به دو گروه تبديل ميشوند: گروه غالب و گروه مغلوب. به ندرت مهاجر مركزنشين ميتواند در جبهه غالب قرار گيرد اما روند كار هر دو يكي است. هر دو خودكشي ميكنند. يك نفر زندگي خود را ميكشد و ديگري مرگ خود را. اكنون اين را به عهده زمان ميگذاريم كه مشخص كند «حسين پناهي» در كداميك از اين دو تعبير قرار دارد». مختار شکري پورانتهای پیام /