امير دانشجوي رشته ي فلسفه از شلوغي و ازدحام شهر بزرگ مي گريزد تا براي چند صباحي به روستا نزد پدر و مادرش برود. او تصميم دارد به نوجوانان روستا سواد بياموزد؛ اما آدمهايي سر راه او قرار مي گيرند كه در روستا ويلا دارند و با روش هاي او مخالفند. امير با ترانه آشنا مي شود كه از خانواده اي مرفه است و با مادرش زندگي مي كند. آن دو به هم علاقه مند مي شوند؛ اما نيك تاج، مادر ترانه، نيز مي كوشد نظر امير را به خود جلب كند. به اين ترتيب روابط امير و ترانه مغشوش مي شود. جواني كه با نيك تاج روابطي دارد در جنگل از ترانه هتك حيثيت مي كند و خود به دست امير كشته مي شود. ترانه خود را حلق آويز مي كند و امير كه در پي نزاع با مرد جوان زخم برداشته در تصادف با اتومبيل از پا در مي آيد.
|